نگاره تو
دلش میخواهد گوشی را هی باز و بسته نکند. نگاه نیندازد به تلگرام، به پیام ها، به تماس ها. همه حرف ها را هزار بار نخواند و حساب کتاب نکند که از آخرین تماس شان، چند روز و چند ساعت و چند دقیقه گذشته است. نمی شود. انگشت ها، خودشان، رمز را باز می کنند، خودشان نگاه می کنند و خودشان نا امید می شوند. آن وقت، یکی با صدای خود آدم - ولی غمگین تر، گرفته تر و خش دار تر- داد می کشد که لعنتی، از اول هم نه احساسی بوده، نه دوست داشتنی و نه خواستنی. آدم از صدای خودش می ترسد. خودش را به آغوش می کشد و پناه میدهد. یادش می افتد که روزهای دیدار و لحظه گرفتن دستها، چطور دلش میلرزیده و انگشتهایش عرق میگذاشته. به بوسه ..
#مرتضی_برزگر
#انکار
بعد از مدتی پیام داد ، خوشحال شدم، اما همیشه زمانی که ازارهای وجودش به بینهایت میرسید را میفهمیدم.
گفت ، زنده ای ؟ گفتم ، انگار، بله.
گفت ، فکر کردم مرده ای ، خواستم خوشحال شوم که نشد.
این رابطه عاشقانه ما بود. من فقط طلسم شدم ، نه بیشتر !
چقدر دلم میخواهد خود را از تمام حس و حالها بشویم و درگیر حسهای خوب جدیدی شوم. به هوای حسی که نزدیک امتحانات دانشگاهی ام و زد و خوردهای عاطفی ان روزها، همینطور که تقویم روز میگذراند و انگار نفس جدیدی میکشد، بویی از استرسها را در دلم میکشاند ، امشب تحملم کم شده است و طرح کردن سوالات پایانی دانش اموزان، مرا یاد امتحانات خودم می اندازد. و البته شاید هم نه، شاید به دلیل خبر بدی است که امروز شنیده ام.
حتی اگر خودت نخواهی خاطره ورنداز کنی و در گذشته بچرخی، گاهی انگار همه و همه میخواهند نواقصت را به رخت بکشانند. راستش از نظر من کائنات این دنیا همیشه در حال نشان دادنند ولی از انجایی که هر کسی ، هر چیز را مطابق دلش میبیند، من هم به بدبینی در دیدن بدها دچار میشوم.
چقدر امشب دلم یک جنس میخواهد، یک جنس جور در برابر حسهای ناجور . حسی که با ان فراموش کرد که تو کجایی ،دستت در دست کیست ، در اغوش که ارمیده ای، به فکر که هستی، روزگارت چطور میجرخد ....
یکی از بهترین حسهای ساده، خوابی است که در ارامشی که پشت میزت نشسته ای تو را میپیچاند، وقتی که مانند ورشکسته ها ، خودت را روی تختت می اندازی و افسار انچه ارزویش را میکردی به گردن همه انهایی که سفت به تعلقشان چسبیده اند می اندازی.
گاهی شبها که حسابی تنها میشوی، بر خلاف همه ان زمانهایی که همه دوست و اشنایان یادت میکنند، میشود شکر نعمت همین حس بویایی کنی، همین نفس که عطر گل شب بو را وقتی که روی تخت دنج حیاط نشسته ای را در روحت بپیچاند، عاشق تمام لحظاتی ام که هیچ خاطره ای حتی خوش را یاداوری نکند، حداقل حسابت با خودت روشن است که کجا نشستی و اصلا ساعت چند است.
ماه، پشت درخت زردالو است . هوایی سرد تن را میلرزاند، بوی شب بو پیچیده است...
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم...